نقد فیلم بلفاست؛ ادای دین خوشبینانه کارگردان به زادگاهی پرمخاطره
به گزارش وبلاگ عکس، بلفاست، عنوان فیلم تازه کنت برانا، فیلم را لو می دهد. برانا اواخر سال 1960 در همین شهر به دنیا آمده است، که کل فیلم در آن می گذرد و از تابستان 1969 شروع می شود، جایی که قهرمان جوان قصه، پسربچه ای به نام بادی (با بازی جود هیل)، کاملاً در آن احساس راحتی می کند. در واقع، او هیچ جای دیگری را جز همین شهر محل تولدش نمی شناسد. ولی چون پسر باهوشی است، می تواند جاهای دیگری را تصور کند، و ما در ابتدای فیلم صدای تیتراژ شروعین سریال پیشتازان فضا (Star Trek) را از تلویزیون خانه شان می شنویم. با این حال، زندگی بادی بیشتر به انتهای خیابان، کلیسا و مدرسه محدود می شود.
خیابان محل زندگی بادی، در یکی از سکانس های ابتدایی فیلم، به عنوان بهشتی از هم زیستی مدنی -تقریباً به شکل یک پارودی- معرفی می شود. بچه ها با هم بازی می کنند، بزرگ ترها مثل کلاغ با هم حرف می زنند، و فریاد بادی، مامانت داره صدات می کنه بیای خونه از یک شهروند شاد به شهروند بعدی منتقل می شود تا به گوش پسرک می رسد. تو گویی هر آن است که کل محله به یکباره بزنند زیر آواز، مثلاً خودت را در نظر بگیر (Consider Yourself) موزیکال الیور! (محصول 1968) را بخوانند. اما ما با نوع دیگری از طغیان احساسات روبرو می شویم: رگبار ناگهانی خشونت، که با شعارهای خشمگین و پرتاب سنگ همراه می شود. (این هرج و مرج به طرز دیوانه واری از چندین زاویه فیلمبرداری می شود- شاید بیشتر از آن چیزی که از نگاه مخاطب ممکن یا عاقلانه به نظر بیاید.) همه کسانی که تا ثانیه هایی پیش داشتند شاد و شاد یک روز عادی را می گذراندند، سعی می کنند پشت چیزی یا جایی خودشان را پنهان کنند، درِ سطل های زباله را سپر خودشان می کنند، و مادر بادی (با بازی کترینا بلف) باید با عجله از میان آن هیاهو بگذرد تا پسرش را نجات دهد. اگر می توان آرامش بهشت را این قدر وحشیانه بر هم زد، پس چقدر طول می کشد که به کل از بین برود؟
اگر فکر می کنید بلفاست قرار است نگاهی ریشه ای به عوامل شکل گیری درگیری های ایرلند شمالی موسوم به ترابلز (Troubles) بیندازد، سخت در اشتباهید؛ این فیلم منبع مناسبی برای سردرآوردن از این واقعه تاریخی نیست، چراکه از نگاه یک کودک روایت می شود. بنابراین با اینکه درام را شکل می دهد اما اطلاعات بسیار کمی را به مخاطب می دهد، دقیقاً و عامدانه به اندازه ای که در درک یک بچه بگنجد. این بچه می داند که در خیابانی زندگی می کند که پروتستان ها (مثل او و بستگانش) از قدیم بدون درگیری های بی مورد با کاتولیک ها در کنار هم زندگی می کنند. و حالا، به دلایلی که از درک او خارج است، بعضی مردم این همزیستی مسالمت آمیز را برنمی تابند. او همچنین موانعی را می بیند که خیلی سریع در محله بنا می شود تا پروتستان ها و کاتولیک ها را از هم دور نگه دارد و همین طور سربازان بریتانیایی را که برای حفظ و برقراری آرامش به این منطقه اعزام شده اند. اما چیزی که در فکر او به همان اندازه اهمیت دارد، دختر باهوش کلاسش در مدرسه است با موهای روشن بلندش. از قضا او کاتولیک است، اما این برای بچه ها چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ این دو در پروژه ای درباره فرود روی ماه همکاری می کنند و در سرانجام داستان، بادی پاک و معصومانه نسخه ای از کتاب ریاضیات به زبان ساده را به او می دهد. و عشق چنین است.
بزرگ ترین تهدید برای این فیلم نه از بوی تعفن درگیری فرقه ای بلکه از بوی خوش شیرینی اش ناشی می شود. دوربین به بادی چسبیده است، درست مثل پسربچه لبخندبه لب فیلم محصول 1988 سینما پارادیزو (Cinema Paradiso). هر دو آنها برای رفتن به کلیسا ساخته شده اند، هر دو در محراب فیلم ها عبادت می کنند، و هر دو به طرز خطرناکی به زیبایی نزدیک می شوند. بادی در لحظات شیطنتش کمتر از پسربچه سینما پارادیزو دوست داشتنی نیست؛ مثل آن سکانس دزدیدن آب نبات، به زور و اصرار دخترعمویش فرانسیس (با بازی فریا یتس) که نتیجه اش می شود دزدیدن یک خوراکی ترکی که هیچ کس دوست ندارد. گناه بزرگ ترش در میانه یک شورش کمی بعدتر از این سکانس اتفاق می افتد. یک فروشگاه محلی متعلق به کاتولیک ها غارت می شود و بادی باز هم به زور فرانسیس محض تفریح یک بسته پودر صابون برمی دارد. اما پیامد فوری این کار اوست که صحنه را می سازد؛ خشم بجای مادرش، که یقه پسرش را می گیرد و در میان همان هیاهو به فروشگاه می برد تا کالای دزدیده شده را سر جایش بگذارد. حرف او قانون است.
با وجود این هجوم وحشت، آنچه بلف به نقش مادری می بخشد، نوعی جذابیت غیرعجولانه است. او در همه حال درخشان، هوشیار و محکم به نظر می رسد. طرفداران فورد در برابر فراری سال 2019 (Ford v Ferrari) او را در نقش زنی میان پسران در حال کتک کاری به یاد می آورند، و در بلفاست شخصیت او بار دیگر وظیفه دارد خانواده را در کنار هم نگه دارد. تیتراژ سرانجامی اعضای خانواده را با همان عناوینی معرفی می کند که بادی آنها را صدا می زند: به پدرش که اغلب غایب و از نظر مالی ناتوان است، می گوید پا (با بازی جیمی دورنان)، و پدربزرگش (با بازی کیران هایندز) را پاپ و مادربزرگش (با بازی جودی دنچ) را گرَنی (Granny) صدا می زند. برانا، همان طور که شایسته کسی است که سرپرستی یک گروه هنری شکسپیر را بر عهده داشته، در انتخاب بازیگر ماهر است، و کودتای او در این مورد بخصوص این است که به هایندز، یکی از اعجاب آورترین بازیگران دنیا، نقشی را بدهد که می تواند در اوقات فراغتش آن را زنده و غنی کند. مخاطبانی که او را در فیلم های چون مونیخ محصول 2005 (Munich) و خون به پا خواهد شد محصول 2007 (There Will Be Blood) دیده اند و دوست داشته اند، می خواهند چیزهای بیشتری از او ببینند. بلفاست اینها را به آرزویشان می رساند، مثلاً در سکانسی که روی توالت حیاط نشسته و دارد خردش را با او قسمت می کند. می توان گفت این باشکوه ترین بازی هایندز، از زمان حضورش در نقش ژولیوس سزار در مجموعه تلویزیونی رم (Rome) شبکه اچ بی او، است.
فیلم تازه برانا عمدتاً، البته نه به طور کامل، سیاه و سفید فیلمبرداری شده است. در ابتدای فیلم، دوربین بلفاست مدرن را با رنگ های درخشان و صدای ون موریسون- که مثل هایندز در آنجا متولد شده است- به ما نشان می دهد. تو گویی برانای، همیشه خوشبین، می خواهد به مخاطب اطمینان دهد که شهر زادگاهش، همه مصیبت هایش را پشت سر گذاشته و پیشرفت کرده است. (به اعتراضات سیاسی اخیری که این شهر را دوباره ناآرام کرده است- بعضی اعتراضات از سوی نسلی است که بعد از امضای پیمان جمعه نیک در سال 1998 به دنیا آمده اند- هیچ اشاره ای نمی شود. گویا فیلمساز می ترسد هرگونه بازتابی از آن جریانات شیرینی قصه را از بین ببرد.) در سینما رفتن های خانوادگی هم باز با تصاویر رنگی روبرویم، البته فقط صحنه هایی که دارد از پرده سینما پخش می شود، مثل تکه هایی باشکوه فیلم محصول 1966 یک میلیون سال قبل از میلاد (One Million Years B.C) و موزیکال محصول 1968 چیتی چیتی بنگ بنگ (Chitty Chitty Bang Bang) و همین طور لحظه ای کوتاه از انعکاس واضح این تصاویر در عینک مادربزرگ. چیزی که برانا ساخته است، آشکارا فیلمی شخصی و خانوادگی است. مجموعه ای شخصی از خاطرات و تخیلات که تنها با نگاهی اجمالی به دنیای گسترده و پریشان بیرون خود می پردازد و زمانی که بر صفحه نمایش بزرگ به آرامش خانه و هیجاناتی که در کمین است، معطوف می شود، بیشترین احساس زنده بودن را به مخاطب می دهد.
منبع: newyorker
منبع: دیجیکالا مگ